، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ما سه نفریم

سیزده بدر 93

امروز اولین سیزده بدرت بود عزیزم. با بابابزرگ و مادرجون و عمو وحید اینا و عمه اینا بیرون بودیم. چندتا عکس خوشگلم ازت گرفتیم: عاشق این عکستم:   کلاهت اول صورتی بود اما دیدم سرده این کلاه گذاشتم سرت که سرما نخوری عزیزم کلی با توپ بازی کردی: اینجا بغل زنعمو بودی اما چون اجازه نداشتم عکسشو نذاشتم: ایشالا سال دیگه اینموقع هم حرف میزنی و هم راه میری عشق من. ...
13 فروردين 1393

روشا 6 ماهه شد

نازنین من ششم فروردین برای کنترل و واکسن 6 ماهگی بردیمت. 3تا واکسن داشتی: فلج اطفال، سه گانه و هپاتیت. بابایی با ما اومده بود. خیلی دردت اومد و گریه کردی اما وقتی بابایی بغلت کرد آروم شدی. وزنت: 6850 گرم قدت: 66 سانت دور سرت: 42 سانت روند رشدت خوبه عزیزم با اینکه زیاد اهل خوردن نیستی. الان دیگه فرنی و حریره بادوم و هر روز میخوری و از امروز میخوام سوپ رو هم برات شروع کنم. امیدوارم خوشت بیاد. الان دیگه خیلی کم شیر مامانو میخوری. دوست دارم حداقل تا یکسالگی شیر مادر بخوری و تلاشمو میکنم اما اگرم نشد فدای سرت .خوبه که تا 6 ماهگی خوردی. اینم چندتا عکس از این روزهات: با تابت:    ...
11 فروردين 1393

جاده چالوس با روشا

دیروز(10 فروردین) من و بابایی گفتیم به یاد پارسال که شما تو دل مامانی بودی و رفتیم جاده چالوس، امسالم با خودت بریم. اما به محض اینکه وارد جاده شدیم شروع به بیقراری و گریه کردی. ما هم نفهمیدیم چطوری برگشتیم کرج. خلاصه نشد ناهار بخوریم و نشد که ازت عکس بگیریم. همین که اومدیم داخل شهر خوابیدی. فکر کنم ماشین گرفته بودت. در هر حال اینم یه خاطره ای شد.
11 فروردين 1393

نوروز 93

امروز پنجمین روز از سال جديده. سال نو مبارک عزیزم اولین بهار عمرت مبارک  اینقدر سرمو گرم کردی که وقت نمیکنه بیام برات بنویسم. حتی فرصت نکردیم تو سال جدید عکس سه نفره یا حداقل،دو نفره بگیریم. میخواستیم با کسانی،که میان خونمون ازت عکس،بگیرم که اونم نشد.آخه شما این چند روز زیاد حوصله نداری. آبریزش بینی داری.فکر کنم متاسفانه آلرژی دارم.خیلی بهانه گیر تر شدی. دایی محمد و بابایی برات یه و صندلی غذا که تاب همه  هست عیدی،گرفتن.در واقع من و بابایی خریدیمش اما نصف پولشو دایی داد.دستش،درد نکنه.  راستی فردا نوبت قد و وزن و واکسن داری.اميدوارم مثل،دفعه پیش تب نکنی.
5 فروردين 1393

روشا صاحب دختر عمه شد

دختر گلم روز 17 اسفند صاحب یه دختر عمه کوچولو شدی. اسمش پانیساست. مبارک باشه. وقتی میبینیش ذوق میکنی، احتمالا با عروسک اشتباه میگیریش. تا امروز متوجه نشده بودم که چقدر بزرگ شدی. وقتی پانیسا رو دیدم یادم اومد که شما هم چقدر کوچولو بودی و چقدر تغییر کردی. اینم عکس یک روزگی دختر عمه ات: ...
23 اسفند 1392

بوی عید

دختر نازم دیگه کم کم داریم به پایان سال نزدیک میشیم. سال پیش اینموقع ها شما تو دل مامانی بودی و مامانی زیاد حال خوشی نداشتم. باورم نمیشه که به این زودی یک سال گذشته. الان داشتم مطالبی که پارسال برات نوشتم رو میخوندم دوباره حال و هواش برام زنده شد. امسال عید یه فرق اساسی با سالهای دیگه داره و شما با مایی. نمیدونم باید هفت سین رو چطوری بچینم که متفاوت بشه. شاید از عکسای شما توش استفاده کنم. البته اگر فرصت کنم برم چاپشون کنم.  
23 اسفند 1392

داستان شیر خوردن روشا

و اما بگم از داستان شیر خوردن روشا خانم: روشای عزیز من از همون لحظه تولد بلد بود که چطوری شیر مامانی رو بخوره و تمام تلاششو میکرد اما بعد از جند روز که شیر زیاد شد هی میپرید تو گلوی روشا خانم و عزیز دل منم ناراحت میشد و قهر میکرد و دیگه نمیخورد. تا اینکه مجبور شدیم برای اینکه زیاد گریه نکنی و اذیت نشی بهت با شیشه شیر بدیم. تا 3 ماه اوضاع خوب پیش رفت اما بعد از اون دیگه روزا اصلا دوست نداشتی شیر مامانو بخوری و شیشه میخوردی اما شبا خوب شیر میخوردی. کم کم بخاطر کمتر خوردن روشا خانم و خستگیهای جسمی و روحی مامانی شیر مامان کم شده و از طرفی روشا دیگه شبا هم خوب شیر نمیخوره. خلاصه اینکه برای اینکه از شیر مامان محروم نشی  دارم تمام تلاشمو ...
20 اسفند 1392

روشا داره بلا میشه

این روزا دیگه داری کم کم شیطونی رو یاد میگیریا! همش دوست داری با یه چیزی سرگرم باشی و اصلا بیکار نمیمونی. تازه داری به کالسکه عادت میکنی. رورویک رو هم تقریبا دوست داری. وقتی ذوق زده میشی زبونتو در میاری. اینطوری:   به لپ تاپم خیلی علاقه داری، جلوش وامیستی و نگاه میکنی.   وقتی که روی شکمت برمیگردی خیلی کیف میکنی البته بعدش که گردنت خسته میشه غرغر میکنی حتی گریه هم میکنی عاشق چشماتم. وقتی آدمو نگاه میکنی انگار کلی حرف و احساس داره از چشمات سرازیر میشه تو وجود آدم. قربونت برم .   ...
12 اسفند 1392

روشا 5ماهه شد

پنج ماهگیت مبارک عزیزم پنج ماه از بودنت تو خونمون میگذره. به زندگيمون رنگ و بوی تازه ای دادی.همش بوی تنت توی مشاممه. حتی نمیتونم به يه لحظه نبودنت فکر کنم. امروز یه تیکه بزرگ سیب دادم دستت اما یهو دیدم سرشو کندی و تو دهنته. خیلی ترسیدم.از دهنت بیرون آوردمش. انگار لثه هات خیلی سفت شده. چند روز پیش برای اولین بار گذاشتمت تو رورویک. خیلی خوشحال بودی که از زاویه جدید داری میبینی. چند روزم هست که دارم کم کم بهت فرنی میدم.خیلی دوست داری.وقتی تموم میشه خیلی ناراحت میشی.وقتی میخوای چیزی رو بگیری دستاتو میاری بالا.گاهی کنترل روی دستات نداری،یا دستات میلرزه ولی تلاشتو میکنی. آفرین دخترم. در اولین فرصت عکسهای پنج ماهگیتم ميذارم.  ...
6 اسفند 1392