سلام کوچولو
سلام کوچولوی من. امروز سومین روزی بود که فهمیدم تو در کنارمی
وقتی من و بابایی فهمیدیم که داری میای خیلی خیلی خوشحال شدیم، دیروزم که بابا و مامان بابایی اومده بودن اینجا. داشتم ناهارو آماده میکردم که بهشون گفتم تو داری میای. نمیدونی چقدر خوشحال شدن، از خوشحالی اشک شوق میریختن. کلی منو بغل کردن و بوس کردن.آخه خیلی وقت بود که منتظر اومدنت بودن اما مامانی درس میخوند و نمیتونست مواظبت باشه!
خوش به حالت که بابابزرگ و مامان بزرگ به این مهربونی داری.
کاش بابا و مامان مامانی هم هنوز توی این دنیا بودن عزیزم ولی مطمئنم که از اون دنیا هم حواسشون بهمون هست و الان خیلی خوشحالن.
راستی امروز که با عمه جونت رفته بودیم بیرون، تو ماشین یدفعه بهش گفتم. اینقدر خوشحال شد که اونقدر محکم بوسم کرد که نزدیک بود تصادف کنیم آخه مامان پشت فرمون بودم اما قول میدم دیگه از این بی احتیاطی ها نکنم خب آخه عمه جون خیلی دوستت داره و خیلی خوشحال شده، مثل دوتا خاله جونیات که وقتی فهمیدن خیلی هیجانزده شده بودن. عمه جون میگفت دوست داره پسر باشی وقتی هم فهمید ماه تولدت با خودش یکی میشه که دیگه نگو !!
خلاصه فعلا مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه جون و خاله ها میدونن و به بقیه هم ایشالا یکی دو ماه دیگه خبر میدیم.
این یکی دو روزه هی میرم جلوی آیینه و دنبال تو میگردم اما خب هنوز که هیچی معلوم نیست
دارم کم کم باور میکنم که هستی ولی راستش هنوزم هیچ احساس مامانانه ای ندارم خب چکار کنم؟!!
خوبه بهت دروغ بگم؟ خب من میخوام از همین حالا با هم صادق باشیم مگه ما با هم دوست نیستیم؟!!
اینجور که به نظر میاد خیلی شکمویی ها!! آخه همش گرسنم میشه ولی اصلا ناراحت نباش هرچی دوست داری بگو تا بخورم
فردا یا پس فردا میرم دکتر تا از سلامتت مطمئن بشم عزیزم. از خدا میخوام کمکم کنه تا تو رو سالم و سرحال به این دنیا بیارم که یه روز بشینی و اینایی رو که دارم برات مینویسم بخونی