نهم فروردین
سلام عزیز کوچولوی من. عید امسالم داره تموم میشه. نه روزش رفت. اینقدر سریع بود که نفهمیدم چطوری گذشت. با اینکه همش حالت تهوع داشتم اما زود گذشت. پریروز با بابایی رفتیم جاده چالوس. تا سد کرج رفتیم و برگشتیم. بین راه توی یه رستوران کنار رودخونه ناهار خوردیم. روز خوبی بود. انگار به شما کوچولوی نازمم خیلی خوش گذشته بود چون تا شب حالم خوب بود. امروزم دایی محمد اومد پیشمون. برات عیدی یه کارت هدیه آورده بود. عزیزکم اولین هدیه اتو از دایی جونت گرفتی. دستش درد نکنه. هنوز نیومده به فکرت هست. زنده بار خاندایی
امروز بعدازظهر که تو پارک نشسته بودم وقتی به بچه ها نگاه میکردم احساس میکردم نگاهم عوض شده. آخه منم دارم به لطف خدا و به خاطر حضور شما مامان میشم. به این فکر میکردم که کی به دنیا میای که بتونم بغلت کنم. بعدش بزرگ میشی و میبرمت پارک. راه میری، میدویی، بازی میکنی، از هیجان جیغ میزنی و من و بابایی نگات میکنیم و کیف میکنیم
از هفته دیگه میریم تو ماه چهارم. هورااااااا !!!!!
انشالا تهوع مامانی تموم میشه و بیشتر میتونم بهت غذاهای خوشمزه بدم.