، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ما سه نفریم

داستان مامانی و مامانش

1392/5/1 12:34
نویسنده : مامان مریم
1,399 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم:

 امروز هشتمین اول مردادیه که من از دیدن مادرم محرومم. سال 84 بود. تازه ترم دوم کارشناسیمو تموم کرده بودم و منتظر شروع ترم سوم بودم. دو سال بود که مادرم مریض شده بود و ازش مواظبت میکردیم اما اون روز مادرجون برای همیشه ما رو ترک کرد. بعد از چهار ماه پدرجون هم رفت پیش مادرجون و من تنها شدم. خلاصه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم. چون از دست دادن کسانی که دوستشون داری واقعا سخته. مرگ از اون چیزهاییه که آدما خیلی سخت میتونن باهاش کنار بیان ولی گریزی هم نیست.آدم هرچه زودتر و بهتر این واقعیت رو بپذیره راحتتر زندگی میکنه. هرکسی که یک روز به دنیا میاد یک روز هم باید از این دنیا بره.مهم اینه که آدم چطوری زندگی کنه، چه کارهایی بکنه، چه جور آدمی باشه.زندگی یه فرصته و باید ازش به بهترین شکل استفاده کرد. امیدوارم شما هم زندگی پربار و خوبی داشته باشی.

خیلی دوست داشتم که مادرجون و پدرجون بودن و میتونستن بغلت کنن و میتونستی از محبتشون بهره مند بشی اما امکانش نیست ولی خوشحالم که مامان و بابای بابایی هستن و خیلی مهربونن و مطمینم که خیلی خیلی دوستت دارن. یادت باشه همیشه بهشون احترام بذاری و دوستشون داشته باشی. از خدا بخواه روح مامان و بابای مامانی هم در آرامش باشه و برامون دعا کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)