کوچولوی عزیزم، امروز ناهار مهمون عمه جونت بودیم. دستش درد نکنه. عصر هم دوست مامان، خاله نازنین اومده بود پیشمون. وقتی شنید داری میای خیلی خیلی خوشحال شد. از غروب تا حالا بدجوری دل مامانی گرفته. انگار دلم پر از غمه. نمیدونم چرا ولی خیلی احساس تنهایی میکنم. همش میگم کاش مادرم بود و سرمو روی پاش میذاشتم و های های گریه میکردم. البته میدونم اگرم بود برای اینکه ناراحت نشه هیچوقت این کارو نمیکردم. کاش لااقل یکیشون بودن و خونه ای بود که هروقت از هرجای دنیا دلگیر میشدم میرفتم و تو حیاطش مینشستم و یه استکان چای میخوردم و از درختش خرمالو میچیدم و تو آفتاب ملایم پشت پنجره اش لم میدادم و آرامش پیدا میکردم. آخه عزیزم هرقدر هم که مورد محبت دیگران باشی اما ...