، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ما سه نفریم

روزهای ما با نینی

امروز 12 روز از تولد دخترمون میگذره. این روزا مثل برق و باد گذشت. خیلی خیلی احساس خوبی داشتم و دلم نمیخواست که تموم بشن. روز تولد دخترم و خاطره تولدش رو با دنیا عوض نمیکنم. احساسی که داشتم قابل وصف نیست. شور و شعف و نشاط توام با آرامش و رضایت خاطر و حس زیبای مادری با تمام نگرانیها و مسئولیتهاش. الان دخترم تو بغلم خوابیده و من هنوز باورم نشده که صاحب فرزند شدم. انگار تمام دوران بارداری و زایمان خواب و خیالی بوده که گذشته. از خدا میخوام بهمون عمری بده که بتونیم بچمونو بزرگ کنیم و خوب تربیتش کنیم. دختر نازم عاشقتیم ...
14 مهر 1392

دخترکمون به دنیا اومد

تولدت مبارک عزیزم به زندگیمون خوش اومدی دختر ناز ما روز سوم مهر1392 ساعت یازده و پنجاه دقیقه صبح در بیمارستان مهرگان به دنیا اومد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا وزن نینی: 2540 گرم قد: 48 سانتیمتر دور سر: 32 سانتیمتر اینم اولین عکسای نینی نازقندی دختر ناز مایی عاشقتیم ...
6 مهر 1392

از طرف خاله مونا

امروز خاله مونا اینا پیشمونن. خاله جون یک کم باهات حرف داره: سلام خوشگل خانم. خیلی وقته منتظریم بیای چشمای خوشگلتو ببینیم. من فکر میکنم پنجشنبه جمعه(4 یا 5 مهر) بیای پیشمون. منو روسفید کن و بیا. دوستت دارم عزیزم. بوس بووس بوس ...
1 مهر 1392

پایان هفته 38

کوچولوی من! امروز آخرین روز از هفته 38 همراهیمونه. خیلی امیدوار بودم که تا آخر شهریور به دنیا بیای و نیمه اولی بشی اما خب نشد. حتی حاضر بودم سزارین بشم و 31 شهریور یعنی دیروز به دنیا بیای اما دکتر موافقت نکرد. منم اصرار نکردم چون سلامتیت از هر چیزی برام با ارزشتره. پنجشنبه و جمعه عروسی و پاتختی پسرخاله آرش بود. قربونت برم که آهنگ که تند میشد تند تند تکون میخوردی.  تو اون مراسم بیشتر از هر زمان دیگه ای از اینکه خدا شما رو بهم داده خوشحال بودم چون مطمئنم با گرمای وجودت نمیذاری من و بابایی هیچوقت تا آخر عمر احساس تنهایی بکنیم. دیگه واقعا دلم واسه دیدنت لک زده عزیزم. ...
1 مهر 1392

پایان هفته 37

عزیزم امروز آخرین روز هفته سی و هفتمونه. امروز عصر نوبت دکتر داریم. بابایی دیگه خیلی دوست داره زودتر ببیندت. البته منم همینطور. از دیروز حرکتات یکم کم شده. گاهی اصلا تکون نمیخوری و مامانو حسابی میترسونی اما من که میدونم وروجک مامان داره سربه سر مامانش میذاره. نه؟؟! دوست دارم زودتر این جند روزم بگذره و روی ماهتو ببینیم . یعنی شبیه کی هستی؟ هر شکلی که باشی عزیز دل مامان و بابایی عشقم. حسابی مواظب خودت باش. اگرم جات تنگه ببخشید دیگه ایشالا به زودی از آکواریومت میای بیرون عزیزم   ...
25 شهريور 1392

اواخر بارداری و احساسات من

کوچولوی من این روزهای آخر انگار داره خیلی دیر میگذره. دیگه زیاد نمیتونم از خونه بیرون برم. توی خونه هم کار زیادی نمیتونم انجام بدم. بابایی هم که از صبح تا غروب سرکاره. دوستامم یا راهشون دوره یا سر کارن. خلاصه از اینکه باید صبح تا شبو تو خونه به بیکاری و بطالت بگذرونم خیلی خسته ام. گاهی واقعا احساس بیحوصلگی و بیحالی میکنم.آخه مامان قبلا خیلی فعال بودم. دلم میخواد بازم بتونم کارایی رو که دوست دارم انجام بدم. اینجوری احساس میکنم خیلی از زندگی عقبم. دلم میخواد این روزای آخر زودتر بگذره و به دنیا بیای گرچه میدونم وقتی هم به دنیا بیای بازم تا مدتی اوضاع همینه اما حداقل سرمو با شما گرم میکنم. الان با خودت میگی عجب مامان غرغرویی دارما!!!! ...
20 شهريور 1392

هفته 37

ای جوووووووونم.......      بالاخره 36 هفته تموم شد. حالا دیگه تا حدود زیادی خیالم راحت شده. دیگه اگرم بخوای پاتو از دنیای شیشه ایت بیرون بذاری خطری تهدیدت نمیکنه عزیزم. این هفته هم یک کم رعایت میکنیم اما از هفته دیگه پیاده روی هامونو دوباره زیاد میکنیم. راستی 28 شهریور عروسی پسرخاله آرش دعوتیم. همه میگن خدا کنه نینی بعد از اون بیاد که بتونیم عروسی رو بریم اما من با اینکه دوست دارم عروسی رو بریم اما بیشتر از اون دوست دارم که شما صحیح و سالم و ترجیحا تا آخر شهریور به دنیا بیای. اصلا بیا یه توافقی بکنیم: 30 یا 31 شهریور به دنیا بیا. باشه؟؟؟ آفرینننننننن قربونت برم من ...
19 شهريور 1392

هفته 36

سلام عزیزم. الان تو هفته 36 هستیم. بالاخره بیمارستانی که قراره توش به دنیا بیای تصویب شد. بیمارستان مهرگان. دکتر جدیدمونم مشخص شد و پریروز رفتم دیدمش. خانم خوبیه. تقریبا 50 ساله و خوش برخورد.گفت همه چیز نرماله و فقط باید منتظر دیدنت بمونیم. راستی امروز ساک بیمارستانتو بستم. یه دست لباس کوچولو برات گذاشتم با چند تا پوشک کامل و شیشه شیر و لوسیون و پتو. دیگه نمیدونم چه چیزایی لازمت میشه اما هرچیز دیگه ای به ذهنم برسه میذارم. باید برای خودمم یه ساک ببندم. دوست دارم زودتر بیای ببینمت. همش با خودم میگم چه شکلی هستی؟ قربونت برم هر شکلی که باشی عزیز دل مایی و دوستت داریم. خوب رشد کن و زود بیا تو بغلمون ...
15 شهريور 1392

هفته 35

دختر نازنینم فردا هفته 35 هم تموم میشه و یک قدم دیگه به روز تولدت نزدیک میشیم. دیروز و امروز خاله معصوم و خاله نسرین اینجا بودن و کلی کمکمون کردن. خونه رو مرتب کردیم  یه تغییراتی هم تو اتاق شما دادیم. خیلی خوشگل شده چندتا عکس هم تو اتاقت گرفتیم که از روزای با هم بودنمون یادگاری بمونه خاله معصوم همش به تختت نگاه میکنه و میگه پس کی میای توش بخوابی؟؟؟؟!!!  خیلی منتظرته عزیزم. راستی سه شنبه میرم بیمارستان که تکلیف دکترمو مشخص کنم و با ماماها هم آشنا بشم. انشالا همه چیز خوب پیش میره عزیزم. ...
10 شهريور 1392

پایان هفته 34

عزیز دلم امروز روز آخر هفته 34 بود و فردا وارد هفته 35 میشیم. همیشه جاهای مختلف خونده و شنیده بودم که ماه آخر خیلی دیر میگذره اما برای من که اینطور نیست. انگار روزا دارن خیلی خیلی زود میگذرن. طوریکه گاهی احساس میکنم ممکنه به همه کارام نرسم  دیگه تقریبا قطعی شده که کدوم بیمارستان میرم فقط میمونه دکترمون. چون خانم دکتر قبلی نمیتونه زایمان انجام بده ولی من اصلا نگران نیستم. شمام نگران نباش. یه دکتر خوب دیگه پیدا میکنم. فقط خوب خوب رشد کن  و یادت باشه که تا آخر شهریور بیای بغل مامان و بابا گل دختر خودمی. یکی یدونه ی منی عزیزم. بووووووووووووووووس   ...
4 شهريور 1392