، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

ما سه نفریم

تربیت و آینده نینی

این روزا بیشتر از قبل راجع به اینکه میخوایم شما چطوری تربیت بشی و چه آینده ای داشته باشی با بابایی صحبت میکنیم. هردومون دلمون میخواد هرکاری از دستمون برمیاد بکنیم تا شما زندگی خوبی داشته باشی و امیدواریم که شما هم به ما اعتماد کنی و مارو دوستای خودت بدونی و بخاطر اینده خودت با ما همکاری کنی. راستش بخصوص باباییت خیلی بابت این موضوع نگرانه. همش میترسه که علیرغم همه تلاشهاش شما به حرفاش گوش ندی و آینده خودتو زیر سوال ببری.ما میخوایم اینو بدونی که اگر برات قوانینی تعیین میشه یا احیانا سختگیریهایی میشه فقط بخاطر خودته. دختر عزیزم هر زمان که این مطالبو خوندی بدون که من و باباییت هر کاری بتونیم برای خوشبختی و آرامش شما انجام میدیم و همیشه دوست...
1 شهريور 1392

هفته 34

دختر نازنینم امروز چهارمین روز از هفته 34 از همراهی ماست.17 روز دیگه 36 هفته تموم میشه و دیگه هروقت بخوای میتونی بیای. الان باید 2200 گرم وزن و 45 سانتیمتر قد داشته باشی.وای ماشالا چقدر بزرگ شدیا!!!!! دیگه یک کم احساس سنگینی میکنم. صبحا با ورم و درد دست و پام از خواب پا میشم البته شدید نیست. شبا هم بیشتر اوقات بخاطر احساس درد و سنگینی تو شکم و کمر و لگنم خوب نمیتونم بخوابم. اما خب همه اینا نشون دهنده اینه که شما داری بزرگتر میشی و دارم به دیدنت نزدیکتر میشم.دوست دارم زودتر ببینمت. بعضی اوقات انگار هنوزم باورم نشده که هستی و وقتی میرم تو اتاقت و وسایلتو میبینم با خودم میگم یعنی صاحب این وسایل بچه منه؟ کی میاد؟ چه شکلیه؟ در آ...
1 شهريور 1392

بقیه سیسمونی+ هدیه های دخترم

عزیزم تو چند روز گذشته روتختیت رو دوختم. خیلی خوشگل شد. همونی شد که میخواستم و تو ذهنم داشتم. خیلی لذتبخش بود که خودم داشتم برات میدوختمش. مبارکت باشه عزیزم. اینم عکسهای روتختیت:   لوستر و چراغ دیواری( دیوارکوب) رو هم که بابایی زحمت نصبشو کشید: دیروزم خاله جون برات پتو و سرویس حوله ات رو خریده بود و آورد: برات دستکش و شال گردن ست با کلاه و پاپوشی که قبلا بافته بود رو هم آورد: دایی مجید هم یه کارت هدیه دیشب برات آورد که خودم برات هرچی لازم داری بخرم. امروزم مادرجون و عمه جون برات دوتا پیراهن کوچولو آوردن این کادوی مادرجون: اینم کادوی عمه جون: ...
24 مرداد 1392

سرماخوردگی در هفته 32

امروز  3 روزه که مامانی سرمای وحشتناکی خوردم. بینیم کاملا گرفته شده. بوها رو اصلا متوجه نمیشم. فقط با دهن میتونم نفس بکشم. فقط با مصرف چندتا دونه قرص ناقابل همه گرفتگی بینیم رفع میشه اما چه کنم که پای سلامتی دختر خوشگلم در میونه و حاضر نیستم ریسک کنم. البته به اجبار آنتی بیوتیک و استامینوفن میخورم که تب و عفونت مزاحم رشدت نشه عزیزم اما آنتی هیستامین و ضد التهاب نمیتونم مصرف کنم. دعا کن مامانی زود حالش خوب بشه عزیزم.
22 مرداد 1392

هفته 33 و نزدیک شدن به روز موعود

امروز آخرین روز هفته 32 و فردا وارد هفته 33 میشیم. یه زمانی وقتی وبلاگ دوستامونو میخوندم با خودم میگفتم خوش به حالشون که هفته های آخرن اما الان خودمم دارم روز به روز به آخر راه نزدیک میشم.  اگه بگم اصلا استرس ندارم دروغ گفتم و اگرم بگم خیلی نگرانم بازم دروغ گفتم. راستش فقط یک کم دلهره و هیجان دارم. هنوز نمیدونم کدوم بیمارستان باید برم و اینکه دکترم چطور کارشو انجام میده و اینکه نینی سالم دنیا میاد؟ آیا اصلا نینی سالم هست؟ آیا قبل و بعدش خیلی قراره سخت بگذره و اینکه بعدش چقدر میتونم کارامو خودم بکنم؟؟ دلم نمیخواد مزاحم هیجکس باشم و دوست دارم مثل همیشه رو پای خودم بایستم. از خدا میخوام کمکم کنه که زایمان راحتی رو تجربه کنم و...
20 مرداد 1392

سی هفته و 4 روز

سلام دختر نازنینم. الان ساعت 1:20 دقیقه شب شنبه دوازدهم مرداده. درواقع 1:20 صبحه. امشب دایی حسین اینا شام اینجا بودن و بابابزرگ و مادرجونم که تازه از راه رسیده بودن گفتیم اومدن. زندایی برات یه بلوز شلوار کوچولوی خوشگل بافته.دستش درد نکنه.بابایی سرما خورده  و خوابه اما به سختی نفس میکشه و صدای تنفسش تا اینجا میاد. من اما با تمام خستگی روز خوابم نمیاد. الان اومدم روی میز ناهارخوری روبروی در اتاقت نشستم و دارم برات مینویسم.  پنجره اتاقت بازه و یه نسیم خنک دلچسب ازش میاد داخل. راستی امشب آخرین شبیه که کیان کوچولو تو دل مامانشه. فردا قراره بیاد به این دنیا و برامون لبخند بزنه.  از خدا میخوام هم به اون و هم به ماما...
12 مرداد 1392

سکسکه و ترس نینی

عزیزم الان حدودا یک هفته است که گاهی اوقات سکسکه میکنی !!!! خیلی بامزست. الانم داری سکسکه میکنی.هی انگار میگی هیک هیک هیک قربونت برم ناناز من. دیشب یه لحظه بابایی با صدای بلند صحبت کرد خودتو گلوله کردی گوشه شکمم. الهی بمیرم مامانی. خیلی دلم برات سوخت . آخه چرا ترسیدی؟ بابایی با شما نبود که ! تا صبح همون گوشه موندی تا اینکه بابایی قبل از رفتن سرکار بوست کرد و باهات صحبت کرد آروم شدی. اصلا باورم نمیشد دختر من باید شجاع باشه ها!!!! مامان و بابا هم همیشه در کنارت هستن عزیزم. اصلا از هیچی نترس. ...
9 مرداد 1392

هفته 31

سلام عزیزم. امروز وارد هفته سی و یکم شدیم.هوراااا هر روز داریم به روز موعود نزدیکتر میشیم و من هم خوشحالترم و هم هیجان بیشتری دارم و هم نمیدونم قراره چه چیزایی رو تجربه کنیم. الان باید حدوا 38 سانتیمتر قد و 1400 گرم وزن داشته باشی حس میکنم داری بزرگتر میشی تکون خوردنات بیشتر و محکمتر شده. کم کم داره جات تنگ میشه اما نگران نباش چند هفته دیگه میای بیرون و میتونی راحت دستا و پاهاتو تکون بدی.قربون اون دست و پای کوچولوت برم من راستی کیان کوچولو 5 روز دیگه به سلامتی به دنیا میاد و من و بابایی هم برای بغل کردن دختر نازمون روزشماری میکنیم. راستی عمو مرتضی برات یه عروسک نینی خریده که خیلی ناز و بامزست. اینم عکسشه: ...
7 مرداد 1392

تولد بابایی

  عزیزم امروز تولد باباییه   دیشب شام جوجه کباب درست کردیم  و یه کیک خوشمزه هم براش پختیم  اینم عکس کیکش:   عمو مرتضی اینا هم اومدن. شب خوبی بود. سال دیگه این موقع شما هم تو عکسا هستی عزیزم. ...
3 مرداد 1392